۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

سياه جامه ام

سياه پوشيده ام، سر تا پا و حسرت همه روزهايي را مي خورم كه مي توانستم زرد بپوشم، نارنجي، قرمز، آبي و فقط مشكي و سورمه اي پوشيدم، آن وقت ها فكر مي كردم كه تا هميشه وقت هست كه همه رنگ ها را تجربه كنم اما ..
نمي دانستم روزي عضوي از دنياي آدم بزرگ ها مي شوم..

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

باؤهم باران..!

شاید باید اینو روزایی بارونی نوشت ولی من باران را دوست دارم
صبر هم ندارم و ..می گویم

باران...آمد...

نسيم...وزيد...

بوي نم...زمين خيس...موهايم...جزوه ام...دستهايم...

باران...آمد...

باران در كوچه ی تاريک آمد...

باران روی شانه ی خسته ی نسيم آمد...

باران...

آمد...



یاد روزهای کودکی ..
آن مرد زیر باران آمد .
چه زیبا بود آن جمله و آن روزها بارنی..



گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی..
گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی..
گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت : دیوانه باران زده...

قافل از آنكه
عشق آخرم باران است..
این چتر همیشه بر سرم باران است..
بگذار که پاک آبرویم برود..
بنویس که دوست بي وفايم باران است...




منهم يه اى كاشی دارم ولی اینجا می نویسمش ...
ای کاش باران ببارد ..